هویت انسان در کلام امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام
هویت انسان در کلام امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام
الحمدلله رب العالمین و صلّى اللّه على جمیع الانبیاء والمرسلین و صلّ على محمد و آله الطاهرین.
امیرالمؤمنین علیهالسلام در نشان دادن هویت انسان و عظمت و شخصیت این موجود ممتاز، نه جمله دارند.
در جمله اول فرمودند: انسانیت بالاترین دلیل بر وجود حق است:
«الصُّورَةُ الإنسانِیَّةُ هِىَ أکْبَرُ حُجَجِ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ»
در جمله دوم فرمودند:
«وَهِىَ الْکِتابُ الَّذى کَتَبَهُ بِیَدِهِ»[1]
انسان، کتابى است که پروردگار عزیز عالم این کتاب را به دست اراده و قدرت خودش نوشته است!
قرآن مجید کتاب وجود ما را با کتاب آفرینش همراه با یک واو عاطفه، در آیه شریفه، کنار هم ذکر کرده:
« سَنُرِیهِمْ ءَایَـتِنَا فِى الْأَفَاقِ وَ فِى أَنفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ »[2]
پرده از اسرار عالم خلقت برداشته مىشود، پرده از اسرار خلقت انسان هم برداشته مىشود، با پرده بردارى از این دو کتاب پر آیه، براى انسان معلوم مىشود که هر چه هست خداست!
« یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ »
با پرده بردارى از این دو کتاب است که انسان توحیدش کامل مىشود و جلوه گاه صفات و اسماى حق مىشود! انبیا وعده دادهاند که روزگارى مىرسد که در تمام کره زمین با آشکار شدن اسرار کتاب خلقت و کتاب وجود انسان، انسان یکپارچه مجذوب حق مىشود، در آن زمان از هیچ انسانى شرى صادر نمىشود و در آن زمان هیچ خیرى از انسان فوت نمىشود.
یعنى انسان با تمام وجودش در تمام لحظات زمان همرنگ خدا مىشود. خداوند متعال وجود مقدسى است که در تمام آنات خیر از او صادر مىشود، و صدور شر در آنجا محال است و انسان هم زمانى که حق برایش روشن شود آنچنان وجودش با حق یکى مىشود که هیچ شرى از او صادر نمىشود؛ چون دیگر عامل صدور شر در وجود انسان نمىماند، یعنى حرارت توحید ریشه عوامل شر را در وجود انسان مىسوزاند! مثل انبیاى خدا و ائمه طاهرین علیهمالسلام، از وجود مبارک این صد و بیست و چهار هزار نفر و این دوازده نفر و بعضى از زنان مانند مریم، مادر مسیح و فاطمه زهرا! هیچ شرى صادر نشد و هیچ خیرى هم فوت نشد.
حکمت در ساختمان انسان
اما در جمله سوم حضرت مىفرماید:
«وَهِىَ الْهَیکَلُ الَّذى بَناهُ بِحِکْمَتِهِ»[3]
انسان یک ساختمان است، هیکل به معناى ساختمان است. این انسان، ساختمانى است که بناى این ساختمان وجود مقدس حق است.
کلمه حکمت به معناى عدل و دانش و بصیرت است که نتیجه این عدل و دانش و بصیرت اگر در هر کسى جلوه داشته باشد محکم کارى است. یعنى یک انسان عادل، عالم و بابصیرت کارى را که مىکند محکم و بى عیب و بى نقص انجام مىدهد!
امیرالمؤمنین علیهالسلام مىفرماید، ساختمان وجود انسان را خداوند متعال با حکمت بنایى کرده، یعنى یک دریاى بى نهایتى از علم و آگاهى و عدالت و محکم کارى در این ساختمان به کار رفته است!
«أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَى صُورَتِهِ»[4]
خداوند متعال آدم را مثل خودش و به شکل خودش خلق کرده، یعنى یک موجودى که استعداد جلوه دادن تمام اسما و صفات خدا را دارد! مخصوص انبیا هم نیست.
همنشین خوب
یک کسى آمد خدمت پیغمبر، بحثى داشت در رابطه با ارتباط و رفاقت! که با چه کسى رفاقت کنیم؟ رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: از حضرت عیسى علیهالسلام سؤال کردند:
«یَا رُوحَ اللَّهِ مَنْ نُجَالِسُ؟»
با چه کسى بنشینیم؟ ایشان فرمودند: با کسى که این سه خصوصیت را داشته باشد، با او حتماً رفت و آمد و نشست و برخاست کنید:
1 - یُذَکِّرُکُمُ اللَّهَ رُؤیَتُهُ
به محض اینکه چشمتان به قیافهاش افتاد، خدا به یاد شما بیاید!
2 - وَ یَزِیدُ فِی عِلْمِکُمْ مَنْطِقُهُ
وقتى ده دقیقه، یک ربع، نیم ساعت، پنج دقیقه پیش او نشستید و بلند شدید، به علمتان اضافه بشود، حرف زدن او، گفتن او، به علم شما اضافه کند!
3 - وَ یُرَغِّبُکُمْ فِی الآْخِرَةِ عَمَلُهُ[5]
کردار او، رفتار او و عمل او، رغبت و میل شما را به آخرت زیاد کند.
این سه خصوصیت در خود پروردگار است. گفتار حق به علم آدم اضافه مىکند، گفتار حق آدم را به آخرت رغبت مىدهد، آثار حق انسان را در باطنش به تماشاى جلال و جمال مىنشاند!
ارزش مؤمن
خیلى براى انسان ارزش است که پروردگار مىفرماید: هر کسى در این دنیا به ولى خدا یا مؤمنى توهین کند، با من جنگ کرده!
«مَنْ أَهَانَ لِی وَلِیّاً فَقَدْ أَرْصَدَ لِمُحَارَبَتِى»[6]
یعنى جایگاه مؤمن کجاست؟ این ساختمان در این آفرینش جایگاهش کجاست؟ نمىگوید: هر کس به مؤمن توهین کرده به آسمانها توهین کرده! قدر مؤمن آسمان نیست، ارزش مؤمن ملائکه نیست، ارزش انسان مؤمن موجودات دیگر نیست، او مافوق همه موجودات و مادون حق مىباشد، یعنى موجودى است بالاتر از همه موجودات و پایینتر از خدا! اگر کسى به مؤمنى ناسزا بگوید به من ناسزا گفته!
در رابطه با افراد معین:
«یَرْضَى اللَّهُ لِرِضَاهَا (فاطِمَةُ) وَ یَغْضَبُ لِغَضَبِهَا»[7]
هر کسى زهرا را خشمگین کند، خشم زهرا، خشم خداست. این معنى جلوه گاه بودن انسان از اسما و صفات حق است!
«وَهِىَ الْهَیکَلُ الَّذى بَناهُ بِحِکْمَتِهِ»
عجایب ساختمان بدن انسان
این ساختمان را با حکمت خودش ساخته، یعنى عدل در او به کار رفته که توضیح این مطلب مجالى خاص را مىطلبد، ولى براى فهم بیشتر مىتوانید به کتاب «فیزیولوژى انسان» مراجعه کنید تا معنى عدالت خدا در ساختمان انسان براى شما روشن شود که اندازه گیریهاى در این ساختمان گاهى از ده میلیونیم میلیمتر دقیقتر است! یعنى کارگاهى در این عالم به دقت و ظرافت این کارگاه پیدا نمىشود! سرعتها در این عالم چقدر عجیب است، شما از کنار مغزتان تا کف پایتان، یک متر و هشتاد، یک متر و هفتاد، یک متر و نود، طول مسیر است! شما پایتان مىرود روى نوک سوزن، دکمههاى عصبى کنار پوست کف پا، باید رفتن پا را روى سوزن به وسیله اعصاب به مغز خبر دهند، مغز به اعصاب پا خبر دهد که خودت را کنار بکش، کف پا رفته روى یک سوزن! کل این مخابرات، خبردهى، خبرگیرى، یک سى هزارم ثانیه بیشتر زمان نمىبرد و ما یک چنین دستگاهى در دنیا نداریم! در مدت یک سى هزارم ثانیه تمام این فعل و انفعالات انجام مىگیرد تا رشتههاى عصبى پوست به مغز، مرکز گیرندگى خبر دهند، مغز فرمان بدهد براى این که پا کنار کشیده شود.
گرفتن و فرمان دادن! شعور محض است، عدل محض است و هر چیزى سر جاى خودش، کار خودش را مىکند! اشتباه نمىکند، عدالت و حکمت موج مىزند، مردم در غذا نمک مىریزند، به میوهها نمک مىپاشند، خیلى از غذاهاى مردم خود به خود مزه شورى دارد! شورى براى مردم یک مزه است، ولى وقتى وارد بدن مىشود به اندازهاى که چشم، آب شور نیاز دارد، مىسازد و به چشم مىدهد! و الا اگر بیشتر شورى به چشم بدهد، دائم چشم مىسوزد، اگر کمتر بدهد، چشم فاسد مىشود! ولى کارگاه بدن تا نود سال مقدار شورى را محاسبه کرده، نه کم و نه زیاد! نه یک میلیونیم مثقال شورى اضافه مىکند و نه کم مىکند! همان مقدارى که چشم باید در آب شور قرار داشته باشد.
مواد تلخ هم که هیچ کس نمىخورد! تا زبان مىزند دور مىاندازد! ولى بدن به اندازه لازم به گوش مواد تلخ مىرساند، که وقتى بشر ساعت هشت شب خوابید، ساعت پنج صبح بیدار شود، در بیابانها، در جنگلها، در خانههاى قدیمى، در هواى آزاد، حشرات در حال خواب وارد گوش نشوند و پرده گوش را نخورند تا انسان کر شود. هم بوى بدى دارد و هم خیلى تلخ است! ما نه بوى بدش به دماغمان مىخورد و نه این تلخى از جایى نشت مىکند و داخل دهان مىآید، با اینکه نزدیک دهان است! چون گوش از داخل با دهان چندان فاصله ندارد، ولى این ساختمان را یک طورى ساخته که نه آب شور نشت مىکند از آن پشت که به دهان بریزد و نه آب تلخ نشت مىکند و به دهان بریزد! و اما این همه آبهاى رنگارنگ، آب سیب، آب نارنگى، آب سیب، آب میوههاى دیگر، آب هندوانه، تنها یک آب صافى که ما مىخوریم، همین آب لوله کشى است، خود بدن، آب شیرین تصفیه شده مورد نیاز دهان را مىسازد و تحویل دهان مىدهد و یک لحظه هم آب بند نمىآید،چون اگر آب بند بیاید و دهانمان خشک شود، زبان و اطراف آن همهاش زخم مىشود. زبان، گوشت خشک شده و جمع مىشود.
سه جفت چشمه زیر زبان است، به کجاى بدن وصل است، به کدام کارخانه آب شیرین کن وصل است، نمىدانیم؛ ولى دائم آب شیرین مىدهد و کم هم نمىکند! نشت هم نمىکند، که حالا زیر چانه ما سوراخ شود و قطره قطره بریزد!
یک بنایى را ساخته که اگر خود مردم با اشتباه در غذا، اشتباه در کار، اشتباه در حرام و گناه، آن را دست نزنند و خرابش نکنند، صد سال بدون ایجاد زحمت ایجاد کردن زندگى مىکند. مرض امر عارضى است، آدم مىتواند مریض نشود، امام عصر مریض نمىشود، وقتى هم بعد از صدها سال ظاهر مىشود، همه او را به صورت یک جوان سى و پنج ساله و چهل ساله مىبینند؛ چون مىداند که با بدن چکار بکند! این بناى وجود انسان!
ساختمان درون انسان
حالا در درون چه مىگذرد، دنیاى خیلى عجیبى است! خود بدن عالىترین مرکز بهداشتى، درمانى، بیمارستانى و دوادهى است! ما بدنمان زخم مىشود، خود بدن دوا دارد، عامل ساختن دارد، عامل ترمیم دارد! شما پوست بدنتان که مىسوزد، خود بدن پوست درست مىکند، خود بدن جلوى خون را بند مىآورد، خود بدن کمبود سلول را تأمین مىکند، خود بدن اصلاً مىفهمد که الان یک میلیون و دویست و چهل هزار سلول مردهاند و اینها بیرون مىرود، یک میلیون و دویست و چهل هزار سلول کبد مىسازد، نه یکدانه کم و نه یک دانه اضافه، و رها مىکند در کارگرهاى بدن که کار بدن را انجام دهد! این حسابگرى دست بناى اصلى است.
«وَهِىَ الْهَیکَلُ الَّذى بَناهُ بِحِکْمَتِهِ»
اما آنچه که قابل توجه است؛ این بدن، با این همه عظمت، با این همه بنا و کارخانههاى عظیم و فعالیتهایى که دارد، با توجه به اینکه بدن، خودش یک بیمارستان است، یک درمانگاه است، یک داروخانه است، یک پرستار است، یک کارگاه هضم غذاست، کارخانه آب شیرین و شور و تلخ است، ولى این بدن پوستى است براى وجود اصلى انسان، و یک مقدمه و یک مرکب و یک ظرف است، باید با آن عادى معامله کرد، به عنوان یک مرکب باید او را نگاه کرد که انسانیت را به منزل مقصود برساند، اگر ما انسانیت را غفلت بکنیم، بدن ما زندان مىشود، انسانیت و آن چهره حقیقى تو در این زندان مىپوسد، ضعیف مىشود، مىمیرد و تو اهل جهنم مىشوى! همه اوقات زندگى را به این بدن نده! همه خرجها را براى این بدن نگذار! تو یک حقیقت دیگرى هستى که این بدن، ظرف آن حقیقت است!
مراحل خلقت انسان
« وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاْءِنسَـنَ مِن سُلَــلَةٍ مِّن طِینٍ »[8]
من این موجود را عصارهاى از گل خلق کردم، خمیر اولش را از گل ریختم:
« ثُمَّ جَعَلْنَـهُ نُطْفَةً فِى قَرَارٍ مَّکِینٍ »[9]
بعد این عصاره گل را به صورت یک نطفه در رحم مادر قرار دادم:
« ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَـمًا فَکَسَوْنَا الْعِظَـمَ لَحْمًا »
سپس این نطفه را در رحم مادر تبدیل به یک خون بسته کردم! بعد این خون بسته را تبدیل به گوشت کردم! بعد در این گوشت استخوان درست کردم! روى این استخوان هم گوشت درست کردم، ترکیب ظاهر این ساختمان تا چهار ماه در رحم مادر ساخته شد، ولى این آن چیزى نیست که من مىخواهم، این فعلا یک بدن است، یک ساختمان ظاهرى است، یک گل شکل گرفته است!
« ثُمَّ أَنشَأْنَـهُ خَلْقًا ءَاخَرَ »[10]
« وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِى »[11]
وقتى که شکل ظاهر این ساختمان درست شد، خلقت دیگرى را در باطن او آغاز کردم و از روح خودم در این ساختمان دمیدم! وقتى از روح خودم در این ساختمان دمیدم، اولین حرکتى که بعد از دمیده شدن روح در رحم مادر کرد، برگشتم به خودم گفتم:
« فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَــلِقِینَ »[12]
بنا، عجب بنایى کردى! عجب مخلوقى ساختى! الان این جنین چهار ماهه، پنج ماه دیگر به عمرش اضافه شده وارد دنیا مىشود و موسى کلیم اللّه، ابراهیم خلیل اللّه، نوح نجى اللّه، عیسى روح اللّه، محمد رسول اللّه، على ولى اللّه مىشود.
از یک ذره گل یک ساختمان ظاهر درست کردى، بعد از روح خودت در آن دمیدى، بعد ابراهیم خلیل اللّه، موسى کلیم اللّه شد، انسان مؤمن، مافوق ملائکه شد!
« ثُمَّ أَنشَأْنَـهُ خَلْقًا ءَاخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَــلِقِینَ »
حالا که به دنیا آمد، تا پانزده سالگى فقط سفت کارى این ساختمان را من انجام دادم. حالا آینه کارى و گچ کارى و کارهاى دیگر و آرایش این خانه و زینت آن و زیبایى و خوشگلى آن مانده، فقط فعلا تا پانزده سالگى و نه سالگى فقط این موجود سفت کاریش تمام شده، بقیه کارهایش را که تبدیل به موجودى شود که در عرش باشد و بدن در فرش، آن را به اختیار خودش گذاشتم!
« إِنَّا خَلَقْنَا الاْءِنسَـنَ مِن نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَّبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَـهُ سَمِیعَا بَصِیرًا »[13]
سفت کارى تا اینجا تمام شد،
« إِنَّا هَدَیْنَـهُ السَّبِیلَ »[14]
حالا براى او پیغمبر فرستادم، قرآن فرستادم، امام فرستادم، به او مىگویم: همه اینها ابزار آرایش باطن است، از حالا به بعد این ساختمانى که سفت کاریش را من تمام کردم؛ باید با ایمان و معرفت و عشق به من، عشق به انبیا، اخلاق حسنه، عمل صالح، گچ کارى و آینه کارى و شیشه کارى شده و آرایش داده شود، این هم چهل، پنجاه سال طول مىکشد، آرایش خودت را که تمام کردى، آنوقت به تو مىگویم:
« یَـأَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَـئِنَّةُ * ارْجِعِى إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً * فَادْخُلِى فِى عِبَـدِى * وَ ادْخُلِى جَنَّتِى »[15]
کسانى که قبل از تو اسکلت وجودشان را دست خودشان دادم و گفتم بقیهاش را خودتان خرج کنید، از نبوت انبیا خرج کنید، از آیات قرآن خرج کنید، از امامت امامان خرج کنید، آنها همه آمدهاند این طرف و به انتظار تو هستند! حالا اگر کسى این بنایى که سفت کاریش تمام شده را، به همین حالت رها کند، آن را قیر و گونى نکند، در و پنجره نگذارد، شیشه نیندازد، ساختمانى که سفت کاریش تمام شده، اگر رها کنیم و برویم مىبینیم برف و باران طاقها را خراب کرده، چون بى پنجره بوده، بارانهاى سیل آسا داخل ساختمان آمده و آجرها را هم خراب کرده، حالا مىخواهیم ساختمان را بفروشیم، هر معمارى که مىآید مىگوید: باید خرابش کنیم و دوباره درست کنیم! یا اصلاً آن را نمىخرند!
دیگر قرآن مجید نمىگوید که این انسان است، بلکه مىگوید:
« إِنَّ اللَّهَ یُدْخِلُ الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّــلِحَـتِ جَنَّـتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَـرُ وَ الَّذِینَ کَفَرُواْ یَتَمَتَّعُونَ وَ یَأْکُلُونَ کَمَا تَأْکُلُ الْأَنْعَـمُ وَ النَّارُ مَثْوًى لَّهُمْ »[16]
این یک حیوان است! یا مىگوید: یک وحشى درنده است:
« فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَث »[17]
سگ هار شده! اگر کارش داشته باشى پارس مىکند، کارى هم که با او نداشته باشى پارس مىکند! یا مىگوید: شیطان است!
عقبة بن ابى معیط[18]، یکى از افراد مکه است، قرآن او را چنین معرفى مىکند:
« کَانَ الشَّیْطَـنُ لِلاْءِنسَـنِ خَذُولاً »[19]
یک نفر اگر بخواهد دنبال شهوات و حرص و آز و طمع خودش بدود، یک نفره نمىتواند کارى کند، مجبور است که بیاید انسانها را استخدام کرده و براى رسیدن به شهوات خودش از نیروى دیگران بهرهگیرى کند! براى رسیدن به مطامع خودش از نیروى دیگران بهره بردارى کند! معاویه یک تنه نمىتوانست به همه اهدافش برسد، هزاران نفر را دزدید، بندکرد، غلام حلقه به گوش کرد، خرید و از خدا جدا کرد تا توانست به اهدافش برسد! ساختمان را باید تمام کرد و بعد هم بست و محافظت کرد.
حکایتى از عالمى خودساخته
علماى بزرگ در سالنى نشستهاند، مرجعیت مربوط به وجود مبارک آیت اللّه حاج میرزا حسن شیرازى[20]، صاحب فتواى معروف تحریم تنباکو! بزرگان دین، شخصیتهاى والا، زیاد هستند. مجلس آرام است، یک مرتبه دیدند که یک آخوندى با عمامه کوچک، عباى نیمدار، قباى کهنه، محاسن معمولى از در وارد شد، میرزا تمام قد ایستاد، کنار دست خودش جا باز کرد و ایشان آمد نشست، ده دقیقه اى با میرزا حرف زد و بلند شد رفت، میرزا تا بیرون درب خانه او را بدرقه کرد! همه هم ماتشان برده بود، چون چنین برخوردى را از میرزا، با کسى ندیده بودند.
خیلى علماى بزرگى در عراق و ایران بودند که به ملاقات میرزا مىرفتند، شاگردان عجیبى داشت، سید جمال الدین اسد آبادى[21] از شاگردان اوست و شیخ انصارى[22]، آخوند خراسانى[23]، حاج میرزا حسین نورى[24]، مرحوم حاج شیخ فضل اللّه نورى[25]، اینها شاگردان میرزا هستند.
به میرزا گفتند: این چه کسى بود که تمام وجود شما را گرفت! اشک میرزا ریخت، گفت: ایامى که جوان بودم، در نجف هم درس من بود، خوب هم درس خواند، محقق بود، دقیق بود. نزدیک تابستان بود که به من گفت:
میرزا من حدود هفت، هشت سال است نتوانسته ام که به ایران بروم، پول نداشتم، با نان خشک در اینجا طلبگى کردم، اقوامم را ندیدم، اگر مانعى نداشته باشد یک پولى به اندازه اینکه پیاده از اینجا به ایران بروم، خرجىام را بدهم و برگردم، پس انداز کردهام، اقوام من هم در دهات تربت حیدریه هستند، من بروم اقوامم را ببینم و برگردم! من از او ضمانت شرعى گرفتم که اگر رفتى برگرد! چون مىدانستم که اگر این برود در خراسان و تربت حیدریه، استقبال عظیمى از او مىشود، و همه مردم پاى برهنه به استقبال او مىآیند؛ چون از نظر علمى، تقوا، عدالت، پاکى شناخته شده بود! گفت: بر مىگردم! حتماً؟ بله حتماً؟ گفتم: برو به سلامت، خوب حالا چقدر طول مىکشد؟ سه ماه!
درس که شروع شد نیامد، دو سه ماه که گذشت نیامد، شش ماه گذشت نیامد، یک سال گذشت نیامد، چهار سال گذشت نیامد! آدرسى هم ندارد، پنج سال گذشت نیامد، هفت سال گذشت، ما دیگر براى خودمان کسى شده بودیم، یک روز دیدم که آمد! به او گفتم: آقا مگر شما به ما ضمانت نداده بودید که بروى و برگردى، هفت سال را کجا رفته بودى؟
رفتى قوم و خویشانت را دیدى؟ نه! ایران نرفتى؟ رفتم! مشهد نرفتى؟ نه! تربت نرفتى؟ نه! چرا نرفتى؟ چون براى من حرام شرعى شد! حرام شد که بروى پدر و مادر و خواهر و برادرت را ببینى؟ گفت: بله! چطور؟ گفت: میرزا من از غرب کشور ایران وارد ایران شدم، بیابانها را طى کردم تا حدود استان کرمانشاه! اول غروب وارد یک بخش شدم، به چهار پنج نفر گفتم مسافر هستم، غریب هستم، مرا به خانه ببرید! اول غروب بود هیچ کس دیگر نبود، گشتم در محل دیدم یک نفر هنوز بیرون است، به او گفتم: آقا مسجد کجاست؟
نشان داد. رفتم مسجد، دیدم که خود مسجد، آن مقدارى که زیر طاق است، انبار کود کشاورزى است! کنار همین انبار کود خوابیدم تا صبح شد. آمدم بیرون یک گردشى در بخش زدم، دیدم که اینجا یک نفر دین ندارد! یا شیطان پرستند یا صوفیه و یا على اللهى هستند.
مسجد را هم قبلا متدینین ساختهاند و صد سال است که دیگر این مسجد متروکه و انبار کود شده و کسى به کسى نیست! صبح، آفتاب که زد، آمدم در کوچه! چند تا بچه بازى مىکردند، ما هم وارد بازى بچهها شدیم! آنها هم دیدند که یک آدم گنده با ریش و عبا و عمامه آمده، بازى مىکند، هر بازى که بچه ها مىکردند ما هم با آنها بازى مىکردیم! گاهى مىگفتند:
دولا شو تا از روى تو بپریم مىگفتم: چشم! دولا مىشدم تا بپرند. گاهى بچه هاى کوچک مىگفتند: ما را کول بگیر و بچرخان! مىگفتم: چشم! یواش یواش از بچهها پرسیدم که اینجا آیا کسى نماز مىخواند؟ اصلا نمىدانستند که نماز چیست! نمىدانستند که روزه چیست! به بچه ها گفتم: من تا ظهر با شما بازى مىکنم، عصر هم که ناهار خوردید و آمدید بیایید بازى. الا اینکه در روز یک ساعت یا نیم ساعت بیایید تا من قرآن به شما یاد دهم! اول رفتیم سراغ بچه ها با قرآن، یواش یواش مسأله، نماز! یواش یواش پدرها آمدند، مادرها آمدند! هفت سال است که تمام موجودیم را آنجا خرج کردم، بین عشایر رفتم، در بیابان ها، در پشت کوهها، در درهها، میرزا در این هفت سال ده هزار ساختمان خراب شده انسانیت را آباد کردم! ده هزار نفر شیعه شدند! ده هزار نفر نماز خوان شدند! ده هزار نفر روزه گیر شدند! حالا هم خسته نشدهام، بعد از هفت سال گفتم بیایم یک سلامى به مولایم امیرالمؤمنین عرض کنم و دو روزى بیشتر نمىمانم و بر مىگردم! و رفت و تا امروز دیگر او را ندیده بودم! پنج سال است که او را ندیدم! مىدانم که یک روز بیشتر نمىماند، حتى حاضر نیست که یک ناهار هم بماند، مىگوید: باید بروم ساختمانها را حفظ کنم! و میرزا زار زار گریه کرد و گفت: اى کاش خدا جاى مرا با این مرد عوض مىکرد! خدا در قرآن گفته:
« مَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَآ أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا »[26]
هر کس یک ساختمان خراب شده انسانیت را آباد کند، ثواب همان هدایت یک نفر، مساوى با هدایت کردن کل انسانهایى است که من در خداییم خلق کردم!!
«وَهِىَ الْهَیکَلُ الَّذى بَناهُ بِحِکْمَتِهِ»
نصف ساختمان را خدا ساخته و نصف دیگرش را شما باید زحمت بکشید و خودتان را بسازید.
« قُواْ أَنفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ نَارًا »[27]
ما اول تمام گناهان را ترک کنیم، اول به همه خیرها وصل شویم، بعد که متخصص شدیم، ساختمان را دست ما بدهید تا عیبهایش را بگوییم، خرابى هایش را آباد کنیم، آینه کاریش کنیم، و این ساختمان را لایق حریم خدا کنیم!
حکایت سیدالشهدا با غلام یهودى
امام حسین علیهالسلام مىفرماید: یک روزى بیرون مدینه من تنها از کنار یک باغى داشتم عبور مىکردم، دیوار باغ کوتاه بود، سرم را برگرداندم باغ را تماشا بکنم، دیدم یک مردى نشسته، قیافهاش غمناک است، یک سگى جلوى او نشسته، یک دانه نان را تکه تکه مىکند و لقمه مىکند و به سگ مىدهد.
حضرت مىفرماید: من ایستادم کنار دیوار، او مرا نمىدید، ولى من او را مىدیدم، تمام این نان را به سگ داد، تمام که شد، من از بیرون دیوار سلام کردم! یک دفعه سرش را بلند کرد، نگاهى به من کرد، من به او گفتم: چه مىکردى؟ گفت: یابن رسول اللّه! یک دانه نان جیره امروز ناهارم بود، یکروز این جیره را خودم مىخورم و یک روز هم به این سگ مىدهم! امروز جیره خودم بود اما از بس که دلگیر بودم، گفتم: بدهم به این سگ سیر بشود یک دمى تکان دهد، یک سرى بلند کند، شاید خدا غصه مرا برطرف کند. فرمود: غصهات براى چیست؟ گفت:
من غلام یک یهودى هستم، او مرا خریده، این باغ هم مال اوست، از اینکه اربابم یهودى است خیلى کسل هستم. حضرت فرمود: من چهارصد دینار طلا برداشتم رفتم در مغازه یهودى! گفتم: غلامت را به من بفروش! یک نگاه به چهره من کرد و گفت: حسین جان! فداى قدمت، تا درِ دکان من آمدى غلام را به تو بخشیدم، پولش را نمىخواهم. من در مغازه ایستاده بودم که غلام آزاد شد، گفتم: پولش را بگیر! گفت:
نمىخواهم. اصرار کردم، گفت: پس پول را ببر بده به خود غلام! اما کل باغ را به خودت بخشیدم! حضرت فرمود: من هم این باغ را به غلام بخشیدم! پس الان غلام هم آزاد شده، هم چهارصد دینار پول و هم باغ دارد.
من وقتى به یهودى گفتم، باغى که به من بخشیدى، من هم به آن غلام بخشیدم،آمدم برگردم،زن یهودى در پنجره نشسته بود و اوضاع را دید، به شوهرش گفت: کل مهرم حلالت، مرا طلاق بده، من مىخواهم شیعه ابى عبداللّه شوم.
مرد از مغازه بیرون آمد و گفت: براى چه تو شیعه شوى؟ من هم شیعه مىشوم، سپس به زنش گفت: حالا که تو باعث شدى من شیعه شوم، کل این خانهام را به تو بخشیدم.[28]
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته