راه روشن2

مباحث معرفتی ، بصیرتی ، قرآنی ، اجتماعی و سیاسی

راه روشن2

مباحث معرفتی ، بصیرتی ، قرآنی ، اجتماعی و سیاسی

راه روشن2
بسم الله الرحمن الرحیم
با نام و یاد خداوند حاضر و ناظر این بلاگ جهت ترویج و تبلیغ مباحث معرفتی و بصیرتی ایجاد شده است امیدوارم که مفید فایده باشد

خدایا چنان کن سر انجام کار
تو خوشنود باشی و ما رستگار
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان
دوشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۴۰ ق.ظ

ناگفته‌های سردار نجات از زندگی رهبر انقلاب

ناگفته‌های سردار نجات از زندگی رهبر انقلاب

به او گفتم همراه من بیا و چون پیرزن بود، او را به قسمت آقایان بردم و گفتم این هم «آقا»! اینجا بنشین و هر وقت خواستی برو. و بعد ایستادم از دور او را نگاه کردم.


به گزارش فرهنگ نیوز ، خودش می‌گوید: «محشور شدن ما با حضرت آقا به سال ۶۱ برمی‌گردد که ایشان رییس جمهور بودند و من مسئولیت حفاظت سپاه را برعهده داشتم.»


از طرف سپاه، علی شمخانی به عنوان جانشین فرمانده کل و مسئول اطلاعات نیز در جلسات شورای امنیت کشور شرکت می‌کردند.

«در همین جلسات بود که بنده نیز گاهی برای گزارش حفاظت از شخصیت‌ها شرکت داشتم و حضرت آقا از همانجا ما را شناختند و زمانی هم که ایشان برای سرکشی به مناطق جنگی می‌رفتند، بنده ایشان را همراهی می‌کردم.»


«سردار محمدحسین نجات» شاید مهمترین مسئولیت خود را در سال ۷۹ بر عهده گرفت: «فرماندهی سپاه ولی امر» که مسئولیت آن، حفاظت از بیت رهبری است و به مدت ۱۰ سال در این مسئولیت ماند.

اگرچه بیشتر «نجات» را یک چهره امنیتی و به دور از رسانه می‌شناسند، اما او با روی خوش به درخواست ما پاسخ مثبت داد و به بیان برخی خاطرات و ناگفته‌ها از ۱۰ سال زندگی نزدیک با رهبر معظم انقلاب پرداخت.

آنچه در زیر می‌خوانید، خاطراتی است شنیدنی که فرمانده سابق سپاه ولی امر با لهجه شیرین شیرازی در حالی که در برخی دقایق با بغض همراه بود، با حضور در خبرگزاری فارس تعریف کرد.

بخش دوم این مصاحبه که گفت‌وگویی است تفصیلی و به جریان‌شناسی و برخی ریزش‌ها و رویش‌های انقلاب در طول ۳۶ سال اخیر اختصاص دارد (که البته به دلیل ضیق وقت ناتمام ماند) در روزهای آینده منتشر خواهد شد.

* نماز عید در پادگان گُلف

یک مرتبه بعد از پذیرش قطعنامه -درست خاطرم نیست که عید فطر بود یا عید قربان- عراق مجددا حمله‌ای کرده بود و حضرت «آقا» برای سرکشی به پادگان گُلف* آمدند.

جالب است که «آقا» حتی در این وضعیت هم نماز عید را حذف نکردند و به همراه دیگر پاسدارها که حدود ۲۰ نفر بودند، نماز جماعت خواندند و وقتی بنده رسیدم، ایشان در حال خواندن خطبه‌ها بودند.

* پادگان گُلف (منتظران شهادت) در اهواز در دوران دفاع مقدس به عنوان مرکز فرماندهی جنگ، محورهای عملیاتی خوزستان را اداره می‌کرد.

این ستاد در سال ۱۳۵۹ فعال شد. تشکیل اتاق جنگ و فعال شدن اطلاعات و عملیات، اعزام نیرو تشکیل واحدهای جنگ و حضور مسئولین نظام از مشخصات اصلی پادگان منتظران شهادت (گُلف) بوده است. گُلف تا پایان جنگ به عنوان پایگاه فرماندهی و هدایت جنگ مورد استفاده قرار می‌گرفت.

* وقتی پنیر کوپنی تمام شد

زندگی «آقا» یک زندگی معمولی است.یکی از برادرها که محافظ ایشان بود، تعریف می‌کرد در زمانی که اجناس کوپنی بود، هیچ وقت در منزل ایشان ما مثلا پنیر غیر از کوپنی ندیدیم.

یک مرتبه یکی از آقازاده‌ها که فکر می‌کنم آقا میثم بود، آمدند تا با محافظ‌ها صبحانه‌ بخورد. وقتی آمدند دنبال ایشان، «آقا» فرمودند ایشان (فرزندشان) به نان و پنیر علاقه دارند و چون پنیر کوپنی منزل ما هم تمام شده، آمده‌ است با شما نان و پنیر بخورد.

* نان سنگک برای محافظ‌ها

یکی دیگر از محافظ‌ها تعریف می‌کرد که روال کار ما اینطور بود که صبح‌ها ۲ عدد نان سنگگ می‌خریدیم و به منزل ایشان می‌آوردیم. بعد از چنددقیقه ایشان بخشی از نان را به یکی از آقازاده‌ها می‌دادند تا برای خوردن ما بیاورند.

این برادر محافظ تعریف می‌کرد ما نشسته بودیم و دیدیم که در اتاق دائم باز و بسته می‌شود. وقتی مراجعه کردیم دیدیم خود حضرت آقا پشت در هستند و یک سینی چای در دست دارند و چون با دست دیگرشان نمی‌توانستند در را باز کنند (به دلیل مجروحیت در انفجار) با پای خودشان این کار را می‌کردند اما در بسته می‌شد.

این نشان می‌دهد که رهبر انقلاب در برخورد با افراد دیگر حتی محافظ‌ها چه رفتاری دارد.

* گلیم کهنه‌ای که روی دیوار ریاست جمهوری پهن شد

یکی دیگر از برادران تیم حفاظت تعریف می‌کرد در اوایل دوره ریاست جمهوری ایشان، ساختمان ریاست جمهوری ۳ طبقه داشت که طبقه بالای آن خانواده آقا زندگی می‌کردند، طبقه وسط دفتر کار و طبقه پایین هم محل استقرار محافظ‌ها بود.

یک روز آقای محمدخان که معاون اجرایی ریاست جمهوری بود آمد و با داد و بیداد به ما گفت خجالت نمی‌کشید؟ اینجا ساختمان ریاست جمهوری است. این چه گلیمی است که اینجا آویزان کردید؟ این گلیم اصلا ارزش نگاه کردن دارد؟

ما هم گفتیم این گلیم مال ما نیست بلکه خانم ایشان آن را شسته‌اند و پهن کرده‌اند تا خشک شود.

این برادر می‌گفت اشک در چشم آقای محمدخان جمع شد و گفت آیا واقعا در منزل رئیس‌جمهور چنین گلیمی استفاده می‌کنند؟

* اگر پیکان «ضدگلوله» می‌شد...

یک مرتبه حضرت آقا من را صدا کردند و گفتند آقای نجات! هر چه ماشین شیک و خارجی در تیم حفاظت بنده وجود دارد، همه را خارج کنید و هیچ کدام دیگر نباشد.

بعد به من گفتند اگر «پیکان» قابلیت ضدگلوله شدن را داشت، من می‌گفتم سوار آن شوم اما اگر پیکان نمی‌شود، یک ماشینی باشد که مدل آن کمی بالاتر است. چیزی بیشتر از حد ضروری نباشد. در غیر این صورت خود شما باید فردای قیامت پاسخگو باشید و من مسئولیت آن را بر عهده نمی‌گیرم.

بعد از اتمام حجت «آقا» بود که بنده حدود ۲۰ خودرو را جمع کردم و دادم رفت.

* پذیرایی تنها با یک خورشت

نوع میهمانی‌های ایشان که اقوام یا آشنایان آنها می‌آیند، طوری است که فقط یک نوع غذا بر سر سفره قرار می‌دهند.

خود ایشان می‌گفتند پدر و مادر بنده این قرار را گذاشته بودند که اگر میهمان برایشان آمد، یک نوع پلو و دو نوع خورشت بر سر سفره بگذارند اما بنده و خانم قرارمان این است که فقط یک نوع پلو و یک نوع خورشت باشد.

من هم در طول خدمتم که گاهی بر سر سفره میهمانان ایشان و یا مقامات کشوری حضور داشتم، هیچ گاه بیش از یک نوع غذا ندیدم.

* فرزندان «آقا» سوار چه ماشینی می‌شوند؟

هیچ کدام از فرزندان «آقا» شغل اقتصادی ندارند و از مشاغل اقتصادی منع شده‌اند.

منزل آنها استیجاری و حداکثر یک آپارتمان ۲ خوابه با متراژ ۷۰ تا ۱۰۰متر است و حتی خود آقازاده‌ها هم در گذشته اصرار داشتند که با پیکان تردد کنند و امروز هم همه آنها فقط با ماشین پراید رفت و آمد دارند.

* گشت‌زنی ۲ساعته در «بم» با لباس مبدل

روزی که بم زلزله آمد، صبح جمعه بود. فردای آن روز یعنی شنبه قبل از ظهر، «آقا» بنده را صدا کردند و گفتند من می‌خواهم امروز به بم بروم.

ما گفتیم امروز امکانش نیست و ایشان فرمودند حداکثر تا فردا وقت دارید تا مقدمات کار را فراهم کنید.

ما هم آماده شدیم و فردای آن روز یعنی یکشنبه ایشان با لباس مبدل و یک کلاه پشمی که بر سرشان بود، با یک وانت ۲کابین حدود ۲ ساعت در شهر چرخیدند و هیچ کس ایشان را نشناخت و حتی فرماندار هم که به فرودگاه آمده بود، خبر نداشت.

یک ماه از این ماجرا گذشت و آقا مجددا به بم سفر کردند. چند ماه بعد هم که ایشان به کرمان رفتند، مجددا از بم بازدید کردند.

حضرت آقا با همه وسائل اعم از قطار، هواپیما و ماشین مسافرت‌ می‌کنند و گاهی هم که امکانش باشد، با هواپیمای عادی سفر می‌کنند.

* کاش یک نفر روضه می‌خواند

ایشان یک منشی داشتند به نام آقای «محمدی‌دوست» که ریش بلند سفیدی داشت و از قبل از انقلاب با «آقا» آشنا بود و از دوره ریاست جمهوری ایشان هم منشی‌گری دفتر «آقا» را بر عهده داشت.

یک بار که یادم هست با اتوبوس به سفری رفته بودیم، در راه به ما خبر دادند آقای محمددوست فوت کرده‌اند.

ما تصمیم گرفتیم تا پایان سفر به «آقا» چیزی نگوییم چون ایشان را بسیار دوست داشتند.

بعد از نماز مغرب و عشا، آقای وحید رفتند و خبر فوت آقای محمدی‌دوست را به ایشان دادند که «آقا» خیلی درهم شدند.

وقتی به جایی رسیدیم که می‌خواستیم از هم جدا شویم و ایشان به منزلشان تشریف ببرند، گفتند خوب بود کسی روضه‌ای می‌خواند و ما قدری گریه می‌کردیم.(با بغض)

عرض کردم اتفاقا بعد از نماز مغرب و عشا، بچه‌ها زیارت عاشورا داشتند، کاش همانجا گفته بودیم اما متاسفانه زمان گذشت.

بعد «آقا» نکته‌ای فرمودند که بسیار آموزنده بود. فرمودند آقای محمدی‌دوست رفت و هر چه تلاش کند دیگر نمی‌تواند به این دنیا برگردد.

بعد مثالی زدند و فرمودند که این قضیه مانند این است که ما یک اسب راهوار با یک خورجین بزرگ داشته باشیم و به ما بگویند از اینجا تا گمرک که حدود یک کیلومتر است، زمین پر از اشرفی و طلا و جواهر است و شما تا رسیدن به گمرک می‌توانید هرچه بخواهید جمع کنید اما وقتی به گمرک رسیدید، دیگر نمی‌توان برگشت.

شما سوار بر اسب هستید و می‌خواهید پیاده شوید و جواهر جمع کنید اما می‌گویید بگذار قدری جلوتر بروم. وقتی به خود می‌آیید که به گمرک رسیدید و هیچ چیزی جمع نکردید و اجازه برگشت هم نمی‌دهند.

این دنیا مانند همان اسب است و باید هر چه می‌توانید ثواب جمع کنید. بعد فرمودند بنده که رهبر هستم مسئولیت سنگین‌تری خواهم داشت و سنگینی این بار برای هر کسی به میزان مسئولیتی است که دارد.

* گزارشی که «رهبر» را ناراحت کرد

خوشحالی ایشان زمانی است که کاری یا اقدامی صورت می‌گیرد که نفع آن به مردم می‌رسید.

مثلا وقتی آقای احمدی‌نژاد موضوع یارانه‌ها را عملی کردند، ایشان فرمودند یک مرتبه در اواخر دولت آقای خاتمی گزارشی برای من آوردند و یک رقمی را گفتند که اینها در کشور به نان شب محتاجند و شب‌ها گرسنه می‌خوابند.

«آقا» فرمود آن شب من تا صبح خوابم نبُرد. بعدها وقتی آقای احمدی‌نژاد این اقدام را انجام دادند، من حساب کردم که به این ترتیب، لااقل عده‌ای که آقای خاتمی گفتند، دیگر شب‌ها گرسنه نمی‌خوابند.

این نوع اخبار و اقدامات که تسهیلاتی برای مردم فراهم می‌کند، موجب خوشحالی ایشان می‌شود.

* آرزویی که برآورده شد

یک مرتبه به زابل رفته بودیم و «آقا» علاوه بر دیدارهای معمولی، یک دیدار هم با خانواده شهدا داشتند.

معمولا در دیدار با خانواده شهدا، تعداد خانم‌ها بیشتر است. برای همین وقتی قسمت خانم‌ها پرشده بود، قسمت آقایان هنوز چند جای خالی داشت.

من در حیاط راه می‌رفتم که می‌دیدم یک پیرزنی سرگردان آنجا ایستاده است. به او گفتم چرا اینجا ایستادی؟ گفت آمده‌ام‌ «آقا» را ببینم ولی نمی‌شود چون جا نیست و من در حیاط مانده‌ام.

به او گفتم همراه من بیا و چون پیرزن بود، او را به قسمت آقایان بردم و گفتم این هم «آقا»! اینجا بنشین و هر وقت خواستی برو. و بعد ایستادم از دور او را نگاه کردم.

دیدم مانند کسی که در مقابل یک امامزاده ایستاده شروع به صحبت کرد و ۱۰ دقیقه این حالت طول کشید و بعد گفت کار من تمام شد، می‌خواهم بروم.

آن شب «آقا» فرمودند که قصد دارند به منزل چند شهید هم سرکشی کنند. یک کوچه‌‌ای انتخاب می‌شد و در آن کوچه به منزل چند شهید می‌رفتند.

جلوی یکی از خانه‌ها که رسیدیم، پیرزنی با چادر نماز در را باز کرد و شعری خواند با این مضمون که «خوش آمدی و خوشم آمد از آمدنت...» بعد به «آقا» گفت با آمدنتان روحم را شاد کردید. من امروز برای دیدن شما آمده بودم، اما چون جا نبود، در حیاط ماندم تا اینکه یکی از محافظ‌های شما مرا به داخل آورد. بعد گفت فکر نمی‌کردم شما یک روزی به منزل ما بیایید.

منزل این پیرزن یک خانه کوچک با ۲ اتاق بود که یک اتاق را به یکی از خانم‌های همسایه که شوهرش فوت کرده بود، داده بود.

یک آقایی هم آنجا حضور داشت. حضرت آقا فرمودند ایشان کیست؟ پیرزن گفت پسرم است.

«آقا» سؤال کردند شغلشان چیست و او جواب داد استاد دانشگاه هستم.

فرزند دیگر این پیرزن شهید شده بود و فرزند دیگرش هم اگر اشتباه نکنم پزشک بود.

بعد هر چه آقا گفت که شما چه نیازی دارید، پیرزن جواب داد هیچ! فقط دلم می‌خواست شما را ببینم که دیدم. اگر امشب بمیریم، به همه آرزوهایم رسیده‌ام.

«آقا» رو کردند به ما و گفتند استغناء طبع را ببینید؛ با این وضع زندگی و با اینکه مادر یک شهید است، هیچ توقعی از نظام ندارد. اینها سرمایه واقعی کشور هستند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۱۷
حبیب غفاری

نظرات (۱)

در سال ۱۳۴۸ وارد نیروی هوایی شدم . در بدو ورود می بایستی یک سری آموزشها را در نیروی هوایی می دیدیم که از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود.این کلاس ها شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود...
ایشان شخصیت خاصی داشتند واز همه متمایز بودند. در آن دوران بیشتر استادان زن بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن آمریکایی بود.
این استاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب را رواج دهد،به دانشجویان پیشنهاد شرم آوری داد که، اگر کسی امتحان پایان ترم را ۲۰ بگیرد من یک شب با او خواهم بود. بعد از اعلام نمرات عباس ازهمه نمره اش بیشتر بود او امتحان را ۱۹ گرفته بود. من برگه او را که دیدم تعجب کردم زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود .
و آن استاد هم به عباس گفت: تو عمدأ این کلمه را غلط نوشته ای تا با من نباشی. آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم. ایشان با این کار درس تقوا و عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت...


راوی:((عظیم دربند سری))یکی از دوستان قدیمی شهید بابایی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی