بانوی با کرامت و مسافر گرسنه
بانوی با کرامت و مسافر گرسنه
بانوى با کرامت در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى برخورد که گرسنه بود.
بانو کیفش را باز کرد تا طعامی به مسافر احسان کند . مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى بزگوار دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
بانوی بزرگ هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که آن گوهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى بخشنده را پیدا کند.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:
«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم به این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من احسان فرمایی . اگر مى توانى، آن شرح صدر و آن وسعت قلبت را به من ارزانی دار که به تو جرات و قدرت بخشیدن این سنگ گران بها را به تو بخشیده است .
سلام
متن انتخابیتون واقعا زیبابود
امیدوارم توی دنیای واقعی هم این آدما بیشتر بشن. همین!