درس از طبیعت
درس از طبیعت
عالم یک مکتب خانه است. هرچیز برای آدم حکم کتاب دارد. همه چیز پیام دارد ولی مشکل ما این است که پیام گیر نیستیم. حتی یک درخت گیلاس، وقتی شما به درخت تنه می زنید، او روی سر شما شکوفه میریزد. درخت با شما حرف می زند و میگوید : من درخت هستم. تو به من تنه زدی، من به تو شکوفه دادم. پس از چوب کمتر نباش. کسی که به تو طعنه و آسیب زد، تو با خوبی و لطف و احسان رفتار کن. ممکن است او «پُر رو» بشود اما ما «پُر نیرو» میشویم. وقتی به کیسه بوکس مشت میزنیم عقب میرود، ولی دوباره جلو میآید. ولی شما نیرومند میشوی. همه چیز به انسان درس می دهد. درخت انگور وقتی تکیه می کند، رشد بیشتری می کند.
درخت انگور به ما میگوید : اگر می خواهی رشد بیشتری بکنی، تکیه گاه خوبی پیدا کن. چه تکیه گاهی محکمتر از خدا می توانی پیدا کنی؟ چنگی که نوازنده ها می زنند با ما حرف می زند. میگوید: اگر من نوای خوشی دارم چون کوک هستم. سیم های تار وقتی شُل می شوند، آن را می کشند تا سفت شود و صدای خوشی از آن بیرون بیاید. چنگ می گوید : تو هم گاهی سستی هایی می کنی و خدا گوشمالی هایی می دهد یعنی مصیبت میدهد. بگذار خدا تو را کوک کند. این قدر بی تابی نکن. اگر من نوای خوشی دارم، دردست نوازنده خوبی هستم. تو هم خودت را به دست خدا بده و به او توسل پیدا کن. سعدی از یکی از همین اتفاقات درس بزرگی به ما میدهد. در زمان کودکی با پدرم به بازار رفتم و گم شدم و ناله و فریاد کردم و پدرم مرا پیدا کرد. گوشم را گرفت و گفت : چند بارگفتم بازار شلوغ است و دستت را از دست من جدا نکن. یک بچه به تنهایی نمی تواند راه را پیدا کند. کسی که راه را بلد نیست براحتی نمی تواند راه را پیدا کند. این یک اتفاق زندگی است که در همه زندگی ما رخ داده است. حالا ببینید می خواهد چه نتیجه ای بگیرد.[1]
پی نوشت :
1- برنامه سمت
خدا، شبکه سوم، حاج آقای رنجبر، تاریخ31/5 /1388