نبوت عمر ؛ اگر بنا بود پس از پیامبر اکرم (ص)، پیامبری باشد؟؟؟؟؟!!!!
نبوت عمر ؛ اگر بنا بود پس از پیامبر اکرم (ص)، پیامبری باشد؟؟؟؟؟!!!!
درس
چهارشنبه 20آبان1394 آیت الله العظمی وحید خراسانی مد ظله العالی در مورد
خلافت عمر و رد آن از طریق عقل و قرآن و همچنین دعوت از علمای اهل سنت برای
پاسخگویی به آن.
افرادی از خواص و عوام معتقد شدند به خلافت اوّل و دوم و سوم، منشأ عمده چیست؟
آنچه که مهم میباشد بحث از اساس است، ذهبی امام المنقّدین است در تذکرة الحفّاظ در شأن عمر می گوید: «الّذی جاء عن المصطفی أنّه قال لو کان بعدی نبی لکان عمر».(1)
این
ریشه ی امر است آنچه که باعث انحراف شده از مثل فخر رازی و دیگران این است
که تأسف، پرده ای شده بین عقل و حقیقت، این حدیث از نظر علمی هم مخالف با
عقل است این اوّلاً، ثانیاً مخالف با قرآن است.
برهان این است، قدرتی اگر در ازهر و حجاز هست، جواب بحث ما را بدهد چون بحث علمی است «أُدع إلی سبیل ربّک بالحکمة و الموعظة الحسنة»(2)، این روایت منشأ اعتقاد خاص و عام به این شخص شده، اگر این روایت شرط صحتش موجود باشد قهرا مقبول است، اگر موجود نیست مردود است.
اما
مخالفت با عقل: هر پدیده ای در عالم و در وجود محتاج به علت است، ممکن
نیست تحقّق معلول بلا علةٍ. علت مرکب است از دو جزء یکی فاعل و یکی قابل،
از نظر علمی تعبیر می شود به مقتضی برای وجود و عدم المانع.
بحث ما در
این روایت با همه ی علماء طراز اوّل عامّه است مدعای ما این است؛ این روایت
مردود است به دو دلیل: دلیل اول: مخالفت با عقل و عقل حجة تکویناً و
تشریعاً، «دعامة الإنسان العقل»(3). دلیل دوم مخالفت با نصّ کلام خداست.
اما مرحله اوّل:
نبوت این شخص، هم فاقد مقتضی است و هم واجد مانع. بالضرورة بعد از ثبوت هر
دو روشن می شود محال است، و نتیجه، بطلان این حدیث است. اما عدم مقتضی: لو
کان بعدی نبیّ اگر بعد از من پیغمبری بود آن پیغمبر این بود، تارةً این
کلمه در مورد موسی گفته می شود، تارة در مورد عیسی، تارة در مورد خاتم
أنبیاء صلّی الله علیه و آله. لو کان بعدی نبیّ لکان فلان، این دقت امر
است، درایت حدیث مهم است نه روایت، آیا مقتضی برای نبوّت در عمر موجود بود
یا به حکم عقل و وجدان و اکتفاء معدوم بود؟ اول، بحث اینجاست.
هر موجودی
تحقّقش توقّف دارد بر استعداد، تا استعداد و حیث قابلی تمام نشود تحقّق،
غیر ممکن است. آیا در این مرد استعداد نبوت بود یا نبود؟ حکم، امری است
مسلّم بین همه ی طبقات علماء عامّه از محدّثین و مورّخین و مفسّرین و
متکلّمین، تمام متفق اند بر این قضایا و آن امر مسلّم عند الکلّ عبارت از
انحطاط فکری این مرد است. همه ی اینها مستند دارد، امام حنابله احمد، رأس و
رئیس مذهب حنبلی این روایت را نقل می کند.
اوّلاً مقدمه ی فهم روایت
را و فقه حدیث را باید به تحقیق بیان کرد، و آن مقدمه این است: اهمّ تمام
امور در دین به اتفاق کلّ از عامّه و خاصّه دو امر است: اول نماز، دوم نفوس
معصومه است که خداوند ضمانت کرده حرمت آن نفوس را، این اهم امور هست یا
نه؟ چون بحث با اعیان عامه است قهرا باید به دقت رسیدگی بشود.
اما نماز، هم قرآن و هم سنّت و هم اجماع بر این است که «الصّلاة عمود الدّین»(4)، «إن قُبلت قُبل ما سواها و إن رُدّت رُدّ ما سواها»(5)، این عظمت نماز محتاج به بحث نیست، «الصّلاة معراج المؤمن»(6)، «بالصّلاة یبلغ العبد إلی الدّرجة العلیا»(7) این نص کلام پیغمبر است «قرّة عینی فی الصّلاة»(8)، کسی که چشم بیدار عالم امکان است بیانش این است، نور چشم من در نماز است، این عظمت نماز.
وقتی
خلیفه شد عمر بن الخطاب، به مسند خلافت نشست، رجوع کرد به ابن عبّاس. متن
حدیث این است: گفت أیّها الغلام، از این کلمه روشن می شود که ابن عبّاس در
عنفوان شباب بوده، چون هنگام رحلت پیغمبر 13 ساله بود نهایت میشود 16 سال
وقت زعامت او، گفت: «أیّها الغلام هل سمعتَ من رسول الله إذا شکّ أحدکم فی الصّلاة فماذا یعمل؟»(9)
آیا از پیغمبر در مورد شکّ در نماز چیزی شنیده ای؟ در این میان عبدالرحمن
بن عوف وارد شد، گفت: در چه گفتگو بودی؟ (این اعتراف خودش است) گفت: من از
این غلام راجع به شک در نماز استفسار کردم، عبدالرحمن گفت: من از پیغمبر
چنین شنیدم. این روایت را اعلام علماء عامّه متّفقاً نقل کرده اند، برهان
قاطع است بر اینکه عمر مسائل شک در نماز را در هنگام خلافت بلد نبوده است.
این است که ما خیلی باید تأسّف بخوریم که چه کوتاهی ای شد و چه ضلالتی در
امت پیدا شد. نماز، عمود دین آن هم شک در نماز که مبتلابه هر انسانی است،
خلیفه پیغمبر جاهل به شکیات نماز باشد آن هم در مسند خلافت «و یضلّ الله الظّالمین» معنایش این است، هم این را نقل کردند و هم این جمله را که پیغمبر فرمود «أنا دار الحکمة و علیّ بابها»(10)، جمع بین این دو چطور تصوّر می شود؟. ای فخر رازی عُرضه داری «أفمن یهدی إلی الحقّ أحقّ أن یتّبع أمّن لا یهدّی إلّا أن یُهدی»(11)، این قرآن، این عقل، این تاریخ، این تفسیر، این حدیث، بالنّسبة به نماز.
امر دوم حفظ نفس است، بالإتّفاق آنچه مورد احتیاط است در درجه اول نفوس است، چون نصّ قرآن است «و من یقتل مؤمنا متعمّداً فجزاؤه جهنّم خالداً فیها»(12)،
اهمیت حفظ نفس این است، زنی را دید که دورش جمع شده اند پرسید چه خبر است؟
گفتند این زن زنا کرده است، گفت باید رجم بشود، تا این کلمه را گفت، ابن
عبّاس (همان غلام) گفت: أما تعلم؟ مگر نمی دانی قلم از سه نفر مرفوع است؟
عن الصّبی حتی یحتلم، از بچه تا وقتی که به سر حد بلوغ برسد، از مجنون و
مجنونة مادامی که مبتلا به جنون است. نص حدیث را صحیح بخاری(13) هم نقل
کرده است. نفس انسان حرمتش به حکم کتاب و سنت این است، جهل این جاهل هم در
این حد است که نپرسید این زن آیا شرایط رجم در او محقّق است یا نه، اوّلاً
مطلق الحد مشروط است، ثانیاً بالخصوص رجم مشروط است به شروط زائده.
جهل در این حد آن هم نسبت به نماز این هم نسبت به نفوس.
«لو کان بعدی نبیّ لکان عمر» آیا با کدام عقل قابل قبول است؟
قطع درخت حدیبیه توسط عمر بن خطاب
پس از این ماجرا، بعضى از مسلمانان که از آنجا مى گذشتند، از باب تبرّک در زیر آن درخت ، نماز مى گزاردند و خدا را شکر مى کردند که به واسطه آن بیعت پر برکت ، ایشان را به آرزویشان نایل گردانید (مکه فتح شد و مسلمین توانستند مراسم حجّ را بپاى دارند)
وقتى به عمر خبر رسید که مسلمانان در زیر آن درخت نماز مى گزارند، دستور داد درخت را قطع کنند! و گفت : از این به بعد هر کس را آوردند که در زیر آن درخت نماز گزارده ست ، مانند مرتد او را با شمشیر به قتل مى رسانم !!!
البته در همان روزی که بیعت رضوان انجام شد، با توجه به اینکه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به انجام آن اصرار داشتند، عمر بسیار با دستور ایشان مخالفت کرد. و با گستاخی فراوان به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله توهین کرد تا حدی که گفت: هرگز به اندازه شکی که در روز حدیبیه در نبوت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم کردم شک نکرده بودم ! و این بغض و کینه او نسبت به بیعت رضوان و این درخت از همان روز نشأت می گیرد.
1ـ تذکرة الحفّاظ: 1/5.
2ـ النجل: 125.
3ـ الکافی: 1/25.
4ـ المحاسن: 1/44.
5ـ الأمالی للصدوق: 641.
6ـ بحار الأنوار: 79/247.
7ـ الخصال: 2/522.
8ـ الکافی: 5/321.
9ـ مسند أحمد: 1/190.
10ـ الجامع الصحیح للترمذی: 5/637.
11ـ یونس: 35.
12ـ النساء: 93.
13ـ صحیح البخاری: 8/21.
14- (شرح النهج الحدیدی ج 3 / 122، سیرة عمر لابن الجوزى ص 107، الطبقات الکبرى لابن سعد، السیرة الحلبیة ج 3 / 29، فتح الباری ج 7 / 361 وقد صححه، ارشاد السارى ج 6 / 337، شرح المواهب للزرقانی ج 2 / 207، الدر المنثور ج 6 / 73، عمدة القارى ج 8 / 284 وقال: اسناد صحیح.)