راه روشن2

مباحث معرفتی ، بصیرتی ، قرآنی ، اجتماعی و سیاسی

راه روشن2

مباحث معرفتی ، بصیرتی ، قرآنی ، اجتماعی و سیاسی

راه روشن2
بسم الله الرحمن الرحیم
با نام و یاد خداوند حاضر و ناظر این بلاگ جهت ترویج و تبلیغ مباحث معرفتی و بصیرتی ایجاد شده است امیدوارم که مفید فایده باشد

خدایا چنان کن سر انجام کار
تو خوشنود باشی و ما رستگار
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان
دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۷ ب.ظ

چرا شیعه شدم؟

چرا شیعه شدم؟

برای اینکه جلوی دوستان شیعه بتوانم از مذهبم دفاع کنم و جواب قانع کننده‌ای داشته باشم به فکر بالا بردن سطح دانسته‌های مذهبی‌ام شدم تا وقتی جلوی یک شیعی قرار بگیرم، بتوانم جواب قانع کننده‌ای به او بدهم. از بچگی در محله و مسجد، شنیده بودم که ما سنی‌ها برحقیم و شیعیان مشرکند و این گمان، باور قلبی ما شده بود.

مناجات های اهل بیت (ع) من را شیعه کرد:

حمید شیرانی هستم  در سال 1368 در بخش فنوج شهرستان نیکشهر، در خانواده‌ای هشت نفره به دنیا آمدم. من و برادرم مجید، دو قلو و پسرهای آخر خانواده بودیم. پدرم تابستان‌ها ما پنج برادر و تنها خواهرم را به کلاس‌های قرآن می‌فرستاد. کلاس دوم راهنمایی بودم که برای زندگی کنار مادربزرگم، به شهر نیکشهر رفتم.

تحقیقاتم در مسائل دینی از زمانی شروع شد که به خاطر مریضی مادربزرگم به ناچار برای معالجه‌اش به کرمان رفتیم. حضور چند روزه در شهر کرمان و دیدن شیعیانی که در نماز دست هایشان را نمی‌بندند مرا تحریک کرد تا درباره اختلافات شیعه و سنی تحقیق کنم. از کرمان که برگشتم، به نماز جمعه‌ی اهل سنت رفتم و از طلبه‌ای سوال کردم که شیعیان چگونه مذهبی دارند؟ آن طلبه سنی برگشت به من گفت: گروهی هستند مشرک، قبرپرست و مرده‌پرست که یک غایب را می‌پرستند، مخالف دین و اسلامند و با خلفای راشدین مشکل دارند!

 جواب قانع کننده‌ای نبود اما فکر می‌کردم حتما تحقیق کرده و درباره نسبت‌هائی که به شیعه می‌دهد دلیل و برهان دارد!

سال ها از آن واقعه گذشت تا سال 82 در آزمون  پرستاری دانشگاه علوم پزشکی زاهدان، قبول شدم. و برای تحصیل به ایرانشهر رفتم و در آنجا با تعدادی از شیعیان همکلاسی شدم. برای اینکه جلوی دوستان شیعه بتوانم از مذهبم دفاع کنم و جواب قانع کننده‌ای داشته باشم به فکر بالا بردن سطح دانسته‌های مذهبی‌ام شدم تا وقتی جلوی یک شیعی قرار بگیرم، بتوانم جواب قانع کننده‌ای به او بدهم. از بچگی در محله و مسجد، شنیده بودم که ما سنی‌ها برحقیم و شیعیان مشرکند و این گمان، باور قلبی ما شده بود.

به خاطر همین دنبال کتاب‌هائی رفتم که در تقابل با شیعه نوشته شده بود، که به کتاب راز دلبران مولوی چابهاری و نامه‌ای از چابهار به قم، کتاب مرتضی رادمهر و بیداری اسلامی دهواری، عثمان لشکرزایی رسیدم و آن کتاب‌ها را مطالعه کردم.

از احادیثی که شیعیان از آن برای حقاینت مذهبشان استفاده می‌کردند حدیث غدیرخم بود لذا کنجکاو شدم که آیا واقعا رسول اکرم (ص) فرموده است: هر کس که من مولای او هستم، علی هم مولای اوست.

 برای تحقیق درباره این حدیث، به مرکز جماعت تبلیغ چاه جمال ایرانشهر که بعدها انبار اسلحه گروهک تروریستی ریگی شد، رفتم. به محض ورود به آنجا ، نامم را در یک گروه جماعت تبلیغی نوشتند تا به سرکردگی پیرمردی به نام حاج محمد به تبلیغ برویم. برایم جای تعجب و خنده دار بود، چگونه کسی که تازه وارد مرکز شده تا درباره اسلام و مذهبش اطلاعاتی کسب کند، به همراه عده‌ای دیگر مانند خودش، که هیچ دوره‌ی آموزشی ندیدند، برای تبلیغ مسائل دینی به مناطق مختلف اعزام شوند. از چیزی که نمی‌دانند چگونه تبلیغ کنند؟

حاج محمد که به او امیر جماعت می‌گفتند سنت‌هائی که در جماعت تبیلغی باید رعایت کرد را یکی یکی به ما گوش زد کرد. که کم بخورید! کم بخوابید! کم حرف بزنید! ولی می‌دیدم خود امیر برعکس حرف‌هایش بود زیاد می‌خورد زیاد حرف می‌زد از سر دلسوزی و دغدغه ای که دانشجوی پزشکی به سلامت افراد دارد، به امیر گفتم: شما گفتید کم بخورید، اما خودتان زیاد غذا می‌خورید پرخوری مثل سم است ، مقداری چاق شده‌اید و بیماری‌های چربی و قلبی به سراغتان می‌آید. امیر از حرفم ناراحت شد فکر کرد من غرضی دارم .

امیر روز اول تبلیغ به ما گفت: هر چه داشتیم و گیرمان آمد با هم می‌خوریم! اما روز یک پیرزن، تعداد نان که دست پخت خودش را برایمان آورد که کمی بیات شده بود. امیر نان‌ها را برداشت و نگاه کرد. تا فهمید نان ها بیات شده اند آنها را توی سبد انداخت و با صدای بلند و لحنی تند به پیرزن گفت: مگر ما گدا هستیم که نان شب‌مانده و بیات شده را برای‌مان آوردی؟

پیرزن مظلومانه در جوابش گفت: این نان، نان یک هفته من بود و من چیز دیگری به‌جز این نان نداشتم آن را هم برای شما مومنان آوردم اما نمی‌دانستم که شما...

از این نوع برخورد امیر، با پیرزن خیلی ناراحت شدم اما کاری نمی‌توانستم بکنم!

گروه ما در مسجدحقانیه ایرانشهر که حوزه علمیه‌ای هم در کنارش است،  مستقر بود. ما را برای تبلیغ به داخل حوزه علمیه هم می‌فرستادند متحیر بودم که منِ بی‌سواد، چگونه در یک حوزه علمیه، پیش اساتید و طلاب دینی، تبلیغ دین کنیم!

با امیر جماعت به گشت زنی در محله ‌رفتیم و هر رهگذری که رد می‌شد از او می‌خواستیم که به مسجد بیاید. کوچه به کوچه می‌رفتیم . در خانه‌ی مردم را می‌زدیم و اینقدر جلوی منزل با صاحبخانه حرف می‌زدیم تا از او قول بگیریم تا به مسجد بیاید و در برنامه های ما شرکت کند.

 گاهی صاحب‌خانه با عصبانیت در را باز می‌کردند و اعتراض می کردند که در خانه بیماری داریم چرا بد موقع مزاحم شدید. ولی ما اصرار داشتیم که باید با ما به مسجد بیاید!

جالب بود، تعدادی جوان معتاد کنار خیابان، مشغول استعمال مواد مخدر بودند. امیر گفت : برویم آنها را دعوت بدهیم. من که دیدم آنها در عالم دیگری سیر می‌کنند و اوضاع نابسامانی دارند، با امیر مخالفت کردم و گفتم: امیر، اینها نشیه هستند و الان قدرت فهم و تشخیص ندارند، آنها را به حال خودشان رها کنید. امیر ناراحت شد که چرا به خودم اجازه دخالت دادم. ناگزیر به طرف معتادها رفتیم. امیر شروع کرد حرف زدن و دعوتشان داد به مسجد . یکی از معتادها خندید و قیافه و ریش امیر را مسخره کرد. بقیه هم آمدند و دست به ریش امیر زدند و گفتند اراجیفه! امیر می خواست با آنها درگیرشود که جلویش را گرفتیم. امیر از تحقیری که شده بود، خجالت کشید. به زور امیر رو به مسجد باز گرداندیم. حال همراهان به هم می‌گفتند: اگر حرف حمید را گوش می داد اینقدر تحقیر نمی‌شد!

امیر، سر سفره غذا به من گیر می‌داد که چرا با قاشق غذا می‌خوری؟ باید با دست غذا بخوری چون سنت رسول الله(ص) است!

جواب دادم: زمان پیامبر(ص) قاشق نبود و الا پیامبر(ص) با دست غذا نمی‌خورد.

او قانع نشد، قاشق را از دستم گرفت و به بیرون مسجد پرت کرد. بعد به بشقاب گیر داد: که باید هر چهار نفر در یک دیس یا سینی غذا بخورند.

گفتم: شاید من بیماری واگیر داشته باشم که نباید با کسی هم کاسه شوم. اما قبول نکرد. من به او گفتم که تو مخالف سنت پیامبر(ص) عمل می‌کنی، اینجا خانه‌ی خداست و ما مهمان خدا هستیم.

خیلی ناراحت شدم، از دست امیری که صلاحیت امیری نداشت.

 گفتم: با این رفتارت می‌خواهی الگو ما باشی و رفتار پیامبر(ص) را به ما یاد دهی؟ یک مشرک بهتر از تو سنت رسول الله(ص) را می‌داند! برخوردی که با آن پیرزن داشتی، در شان یک مسلمان نبود.

امیر صاحب به جای اینکه قانعم کند من را از مسجد بیرون انداخت و گفت: که تو جاهل و بیفکری. کسی که با دست غذا نمی‌خورد و با دیگران هم کاسه نمی‌شود متکبر است.

کوله بار و وسایل را روی دوشم انداختم و به مرکز جماعت تبلیغی برگشتم. اتفاقاتی که برایم افتاده بود را تعریف کردم ولی متاسفانه به جای قانع کردنم ، بازخواستم کردند.

من که از ابتدا به قصد تحقیق به مرکز جماعت رفته بودم، گفتم: می‌خواهم در مورد خلافت بعد از رسول الله(ص)، بدانم و سوالی دارم که آیا پیامبر(ص) در جریان غدیرخم، گفته است، هرکس من مولای اویم علی هم مولای اوست یا نه؟

حافظ سعید که مردی خوش اخلاق و از پیش کسوتان تبلیغ بود، در جوابم اذعان کرد: بلی رسول الله(ص) این موضوع را بیان کرده لکن منظورش این بود که هر کس من را دوست دارد علی(ع) را هم دوست داشته باشد. چون علی(ع) با تعدادی از صحابه برای جمع آوری زکات به یمن رفته بودند در برگشت بین علی(ع) و چند از صحابه اختلافاتی بوجود آمد. پیامبر(ص) جهت خواباندن این اختلافات، مسلمانان را جمع کرد و آنها را به دوستی علی(ع) سفارش  کرد.

آن زمان حرف مولوی برایم جدید و قانع کننده بود. اما پس از گذشت سه چهار سال، درباره آن توجیه ، شبهات دیگری مطرح شد.

شبهه این بود که اگر مشکلی بین حضرت علی(ع) و تعدادی از صحابه درباره‌ی اموال زکات پیش آمده بود چرا پیامبر(ص) در جلسه‌ای خصوصی، این مشکل را بین آنها حل و فصل نکرد تا لازم نیاید به خاطر دفاع از علی(ع) 120 هزار مسلمان را در غدیرخم معطل کند.

آیا همه‌ی مسلمانانی که در غدیر جمع شده بودند از اختلاف صحابه با حضرت علی(ع) اطلاع داشتند تا لازم بیاید پیامبر(ص) به همه سفارش کند؟ اصلا چرا پیامبر(ص) باید به صحابه‌ای که از علی(ع) ناراحت شده بودند، دلداری دهد در حالی که مقصر صحابه بودند که به بیت المال دست اندازی کرده بودند و باید توبیخ می‌شدند. علی(ع) امیر آن گروه بود و اگر با کسی که تخلف کرده بود، برخورد کرد، حق با امیر جماعت است به منطق جماعت تبلیغی که شاهدش بودم.

ولی این شبهه هم برایم بود که اگر رسول اکرم(ص) منظورش جانشینی علی(ع) بود چرا آن را روشن تر و شیواتر بیان نکرد تا اهل سنت به اشتباه نیفتند.

ولی بعدها در اثر مطالعات فهمیدم که این شبهه هم باطل است زیرا پیامبر(ص) منظورش را مثل روز روشن، بیان کرده بود. مسلمانانی که صحبت پیغمبر(ص) را شنیده بودند با خبری که  پیامبر(ص) از نزدیک بودن رحلتش داده بود همه منظورش را فهمیدند که پیامبر(ص) می‌خواهد جانشین برای خود مشخص کند و مولا به معنای سرپرست و جانشین بعد از پیامبر (ص) است. لذا پیامبر(ص) از همه‌ی مسلمانان برای علی(ع) بیعت گرفت و خلیفه‌ی دوم هم به علی(ع) تبریک گفت. اگر مولا چند معنا می‌داشت باید برای کسی شبهه پیش می‌آمد که منظور پیامبر(ص) کدام معنای مولا است؟ در حالی که هیچ کس درباره مقصود پیامبر(ص)سوال نکرد. به علاوه اگر منظور پیامبر(ص) دوستی علی(ع) بود دیگر بیعت گرفتن از مسلمانان معنا نمی‌داد. مهم فهم مسلمانان آن زمان از مقصود پیامبر(ص) است که آنها مولا را به معنای دوست نگرفته اند با توضیحات قبلی پیامبر(ص)، همه مطلب را کاملا فهمیده بودند ولی بعدها عده‌ای از صحابه با کنار زدن علی(ع) بر صندلی خلافت نشستند.

و الان اهل سنت برای اینکه خلافت خلفای خود را توجیه کنند، گفته اند مولا چند معنا دارد در اینجا منظور پیامبر(ص) دوستی علی(ع) است و داستان اعتراض صحابه به حضرت علی(ع) را به این قضیه چسپانده‌اند .    

درس هایم در ایرانشهر تمام شد و به نیکشهر برگشتم و به ناچار باید به سربازی می رفتم.

در اسفند ماه 87 به مرکز آموزش نیروی دریای سیرجان اعزام شدم. شیعیانی از استان‌های مختلف بودند آنجا بودند که فرصت را غنیمت شمردم تا در کنار خدمت سربازی، معارف دینی خود را هم تقویت کنم .

سرباز وظیفه‌ای بود به نام سید محسن کاظمیان که به خاطر حفظ قرآن، سرباز مسجد شده بود. با او در صحبت را باز کردم و گفتم دیدگاه شما درباره واقعه‌ی غدیرخم و اتفاقاتی که بعدش افتاد چیست؟ ولی دوستم به جای پرداختن به موضوع غدیرخم، درباره سرگذشت عمر بن خطاب صحبت کرد. از اینکه درباره خلیفه‌ای که تا آن زمان به او افتخار می کردم اینگونه صحبت کرد، عصبانی شدم و بحث را پایان دادم.  از بس صحبت هایش برایم سخت گذشت که به ذهنم آمد که با همکاری سربازهای سنی، حساب آن شیعه را کف دستش بگذاریم. ولی باز به خودم می‌گفتم نکند راست گفته باشد و حقیقت همین است که او می‌گوید. شاید حقایق را به ما اشتباه گفته‌اند! از آدمی بعید نیست. 

دوره آموزشی تمام شد و به بیمارستان ارتش نیروی دریای رفتم تا بعنوان پزشک یار، ادامه سربازی‌ام را سپری کنم .

مدت پنج و شش ماه گذشت تا ماه مبارک رمضان رسید. رئیس بیمارستان تصمیم گرفت تا در نمازخانه‌ی بیمارستان، نمازجماعت راه بیندازد. هرساله در ماه رمضان این کار را می‌کرد تا یگان‌های اطراف بیمارستان در نماز جماعت شرکت کنند.

پس از گذشت چند روز یک روحانی کرمانی به نام حاج آقای نخعی برای اقامه‌ی نمازجماعت آمد. همه در نمازخانه به صف ایستادند و من از دور نظاره‌گر آنها بودم که صدایم زد.

رفتم نزدیکش و پرسید که چرا در نماز جماعت حاضر نمی‌شوی؟

گفتم: من اهل سنت هستم.

حاج آقا گفت: اهل سنت باش!

گفتم: ما اهل سنت نماز خواندن پشت سر شیعیان را صحیح نمی‌دانیم! این فقط شیعیان هستند که می‌تواند به اهل سنت اقتدا کنند نه برعکس.

گفت : پسرم بنظرت این غرور و خودخواهی نیست؟ مگر ما و شما هر دو مسلمان نیستیم پس چرا نتوانیم با هم در یک صف به اقامه نماز بایستیم ؟ اما مشکلی نیست برو و درباره این حرفت فکر کن و بد نیست بیشتر مطالعه کنی!

به خاطر زیاد بودن مریض و فشار کار، چند روزی اصلا نمی‌توانستم تمرکز کنم! بی‌خیال تحقیقات شده بودم.

یک شب برای نماز به نمازخانه رفتم. نمازم که تمام شد، قرآن را باز کردم و آهسته آیاتی از قرآن را داشتم می‌خواندم که یک سرباز شیعه کنارم ایستاد و شروع کرد نماز خواندن. که با خود گفتم: بدبخت و بیچاره چه کورکورانه بدون تحقیق،‌ به تقلید از گذشتگانش به شرک پرداخته! دلم برایش می‌سوزد خدایا خودت هدایتش کن .

نمازش که تمام شد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم به او گفتم: تو که تحقیق نکردی ، مطالعه نداشتی، نگشتی دنبال حقیقت، چطور با جهالت تمام از اباء و اجدادت پیروی می‌کنی؟

جواب داد: مگر خودت چقدر درباره مذهبت تحقیقی کرده‌ای از کجا میدانی که برحقی چطور مطمئنی که راه هدایت و رستگاری را پیشه کرده‌ای؟

جواب دادم: که من مطمئنم. تحقیق کردم، متن مناظرات شیعه و سنی را خوانده‌ام و برایم ثابت شده که شیعه مشرک است !

گفت: به همین سادگی؟ در این حدی که تو میگویی منم کتاب خواندم، اما نمی‌توانم روی این علم اندکم حساب باز کنم و ادعای دانایی کنم. بهتر نیست من و تو نظر ندهیم چون در حدی نیستیم که صاحب نظر باشیم.

این حرف مهدی وطن پرست بود بچه بیرجند، که روانشناسی خوانده بود و قاری قرآن هم بود.

از صحبت مهدی ، سخت تحت تاثیر قرار گرفتم.  دنبال آن روحانی که مرا به نماز دعوت کرده بود گشتم اما پیداش نکردم. روحانی دیگری را دیدم که چند باری برای درمان پیشم آمده بود به نام حاج آقا اسلامی.

 به او گفتم: من یک سنی هستم و دنبال شناخت شیعه و به خصوص جریان غدیرخم هستم.

با او به دار القران رفتم که با گروه تبلیغی به نام آفتاب که از قم آمده بود، آشنا شدم. به یکی از اعضاء گروه که محمد ربیع درویشی نام داشت و دین شناسی خوانده بود، هدفم را گفتم. از اینکه دیده بود جوانی دنبال مسائل دینی اش است شادمان شد.  

در ابتدای گفتگو از اینکه آیا خدا وجود دارد یا نه بحث کردیم . دلایل وجود خدا را بررسی کردیم و به این سوال پاسخ دادیم که به چه علت هر انسان فطرتا خداجو و خداپرست است. چرا باید دین داشته باشیم و چرا باید مسلمان باشیم و دلائل شیعه برای حقانیت مذهبش چیست. حدودا چهار ماه به صورت متفرقه با هم صحبت کردیم.

کتابهایی که در این مدت مطالعه کردم، کتاب آنگاه هدایت شدم دکتر تیجانی بود که کتاب واقعا عالی و جامع بود. برگزیده کتاب الغدیر علامه امینی را مطالعه کردم از این رو به آنرو شدم و واقعیت غدیر برایم آشکار شد. کتاب شب‌های پیشاور و خلاصه‌اش"شهابی‌در شب" در دانستن حقائق به من کمک کرد.

بعد از مطالعه این کتاب ها مشتاق شدم تا در دعاهای ندبه، توسل و کمیل و زیارت عاشورا شرکت کنم. زمانی که دعای کمیل را می‌خواندم با دقت در معانی آن، به این فکر می‌کردم که چرا عمر و عثمان و ابوبکر چنین دعاهای پر محتوائی ندارند تا بیان‌گر فضای عرفانی بین آنها و خداوند باشد؟ چرا آنها دعائی مانند مناجات حضرت علی (ع) در مسجد کوفه با آن مضامین بلند ندارند؟

حالا دیگر تعصب بی‌جای من نسبت به خلفا فروکش کرده بود دیگر به خود اجازه می‌دادم به این فکر کنم که ممکن است راهی که تا به حال رفته‌ام اشتباه بوده است یقین کردم ابا و اجدادم قوم و مردم بلوچ و اهل سنت از حقیقت مکتب شیعه بی‌اطلاع اند.

کتاب با شکوه دیگری که گروه آفتاب به من هدیه داد صحیفه سجادیه امام سجاد(ع) بود. اولین شبی که این کتاب را باز کردم، شروع کردم با صدای بلند متن عربی و ترجمه فارسی‌اش را خواندم. فضای عرفانی و روحانی وصف ناپذیری بر تمام وجودم حاکم شد. آنقدر دعاهای این کتاب زیبا بود که نفهمیدم چطور صبح شد. چند ماهی از انس گرفتنم با صحیفه سجادیه گذشت. دیگر شیعه را به چشم مشرک و قبرپرست نمی‌دیدم. احساس می‌کردم سبک‌تر از گذشته شده‌ام.

می‌خواستم حقیقت را بدانم . با این تحقیق و مطالعه‌ای که داشتم سر دو راهی مانده بودم که حقیقت چیست؟ انتخاب یک مسیر به عنوان راه درست، شرایطی بسیار سنگین بود که الان به راحتی بر زبان می‌آید ولی تجربه‌اش بر عکس، تاب و توان فراوانی می خواهد.

یک شب نیت کردم تا استخاره کنم، آداب استخاره را بجای آوردم و می‌خواستم از خداوند به وسیله کتابش کمک بگیرم تا خودش راه مستقیم را به من نشان دهد . پس از قرائت کلام الله جرات و توان آن را نداشتم استخاره کنم.  صحیفه سجادیه را برداشتم و صفحاتش را ورق زده و و با صدای بلند این دعا را خواندم.

« اللهم إنی أعوذ بک من هیجان الحرص وسورة الغضب وغلبة الحسد و ضعف الصبر وقلة القناعة وشکاسة الخلق وإلحاح الشهوة و ملکة الحمیة و متابعة الهوى و مخالفة الهدى و سنة الغفلة وتعاطی الکلفة وإیثار الباطل على الحق والاصرار على المأثم واستصغار المعصیة و استکبار الطاعة ومباهاة المکثرین والازرآءبالمقلین وسوء الولایة لمن تحت أیدینا وترک الشکر لمن اصطنع العارفة عندنا أو أن نعضد ظالماً أو نخذل ملهوفاً أو نروم ما لیس لنا بحق أو نقول فی العلم بغیر علم و نعوذ بک أن ننطوی على غش أحد و أن نعجب بأعمالنا و نمد فی آمالنا و نعوذ بک من سوء السریرة و احتقار الصغیرة و أن یستحوذ علینا الشیطان أو ینکبنا الزمان أو یتهضمنا السلطان و نعوذ بک من تناول الاسراف و من فقدان الکفاف و نعوذ بک من شماتة الاعدآء و من الفقر إلى الاکفآء و من معیشة فیشدة و میتة على غیر عدة و نعوذ بک من الحسرة العظمى و المصیبة الکبرى و أشقى الشقآء و سوء المآب و حرمان الثواب و حلول العقاب اللهم صل على محمد و آله و أعذنی من کل ذلک برحمتک، وجمیع المؤمنین و المؤمنات یآأرحم الراحمین. »

بار خدایا به تو پناه می‌آورم از طغیان آز، و تندى خشم، و چیرگى حسد، و سستى صبر، و کمى قناعت، و بدى اخلاق، و زیاده‌روى در شهوت، و پافشارى در عصبیت، و پیروى هوا و هوس، و مخالفت با هدایت، و خواب غفلت، و کوشش بیش از اندازه، و انتخاب باطل بر حق، و پافشارى بر گناه، و کوچک شمردن معصیت، و بزرگ شمردن طاعت، و فخر و مباهات با ثروتمندان، و تحقیرتهیدستان، و کوتاهى در حق زیردستان خود، و ناسپاسى نسبت به آن که به ما خوبى کرده، یا آنکه ستمگرى را یارى کنیم، یاستمدیده‏اى را تنها گذاریم، یا آنچه را که حق ما نیست بخواهیم، یا از آنچه که نمى‌دانیم دم زنیم. و پناه مى بریم به تو از اینکه نیت داشته باشیم به کسى خیانت ورزیم، و در کردار مان خودپسندى نمائیم، و آرزوهاى خود را دور و دراز سازیم. و به تو پناه مى بریم از زشتى باطن، و ناچیز شمردن گناه، و از چیرگى شیطان بر وجودمان، و از اینکه روزگار ما را به سختى دراندازد، یا سلطان بر ما جور و ستم روا دارد. و به تو پناه مى بریم از آلوده شدن به اسراف، و بلاى تنگدستى. و به تو پناه مى بریم از سرزنش دشمنان، و نیازمندى به همنوعان، و از زندگى در سختى، و از مرگ ناگهانى و بدون توشه. و به تو پناه مى بریم از حسرت و اندوه بزرگ، و مصیبت سترگ، و از بدترین تیره بختى، و بدفرجامى، و نومیدى از ثواب، و فرود آمدن عذاب ..بار خدایا بر محمد و آلش درود فرست، و مرا از همه این امور در پناه رحمتت جاى ده و نیز همه مردان و زنان مؤمن را، اى مهربانترین مهربانان.

با خواند این دعا ناخواسته اشک از چشمانم جاری شد و حق‌حق کنان، گریه می‌کردم که نفهمیدم چطور خوابم برد.  دوستم حسن بالای سرم آمد و گفت: حمید بلند شو صبح شده !

گفتم : باشه بیدارم . ساعت چنده؟

حسن: 5 و 30 دقیقه دیر شده زود باش بلند شو!

رفتم برای وضو . به چندتا از دوستانم سلام دادم.

حسن با وحید شوخی می‌کرد که امروز نوبت محمد است که صبحانه بگیرد. محمد کفری شده بود که دیروز نوبت من بود.

بر خلاف هر روز، همه با هم وضو گرفتیم، و با هم به نمازخانه‌ی رفتیم. قبلا با هم هماهنگ نکرده بودیم ولی انگار می‌خواستیم نماز جماعت بخوانیم. مهدی را جلو فرستادن و همه به او اقتدا کردند.

 منم هماهنگ با همه نیت و اقتدا کردم. الله اکبر گفتم دست‌هایم را از کنار گوشم پایین آوردم، می‌خواستم بالای ناف دستهایم را روی هم بگذارم که همه جا سفید شد. دستانم صاف موازی بدنم ایستاد. کوچکترین توانی برای بستن دست‌هایم نداشتم. شخصی خوش صورت با ریش جوگندمی در حالی که نور سفیدی داشت تا حدی که دیگر دوستان نمازگزار را نمی‌دیدم، ایستاد و گفت تشویش خاطر نباش، به نمازت ادامه بده. با دیدن آن صورت آرام شدم نماز صبحم را با دستانی باز خواندم اما انگار فقط من آنجا بودم و امام جماعت و دیگر نمازگزان نبودند. راحت دست به دعا گرفته و شکر خدا را به جای آوردم .

که با صدای حسن که می‌گفت: حمید!  بلند شو صبح شده! از خواب پریدم.

گفتم : ساعت چنده؟

حسن :5و 30 دقیقه دیر شده زود باش.

رفتیم وضو بگیریم وای خدای من چه خواب عجیبی دیدم ! ذهنم سخت درگیر بود ضعف شدیدی بر بدنم حاکم شده بود. گیج و مبهوت بودم داشتم وضو می‌‌گرفتم که وحید گفت: محمد امروز نوبت تو است که بروی صبحانه بگیری!

 محمد ناراحت بود و جواب داد دیروز گرفته ام . با این مکالمه‌ای که شنیدم بدنم داغی به گرمای آتش به خود گرفت عین این صحنه‌ها را در خواب دیده بودم. به زور به نمازخانه آمدم بچه‌ها به صورت فرادا نماز خواندند. مهدی و علی نمازشان را تمام کرده بودند. چند لحظه‌ای ایستاده بودم . نیت کرده و تکبیرالاحرام گفتم ولی دست هایم را نبستم نماز صبح را فرادا خواندم.

اشک ریزان بودم نمازم تمام شد حق حق گریه‌ی من با مبهوتی بچه‌ها همرا شد. تا اینکه حسن به دیگران گفت: حمید دیشب گریه کنان صحیفه سجادیه را می‌خواند به نظرم شیعه شده است. تک تکشان من را در آغوش گرفتند و همراه من گریه کردند.

 صبح قشنگی را تجربه کردم که یک هزارم حسش را نمی‌توان با گفتن و نوشتن بیان کرد. به زمین افتادم و توان حرکت نداشتم. قرآن را در دست گرفتم وسوره فاتحه و تعدادی از آیات سوره توبه را خواندم.  از آن لحظه به بعد خود را حامی مکتب شیعی دانسته و از خدا خواستارم که مرا به عنوان یک مبلغ فرهنگ اهل بیت (ع) واز محبان امام زمان (عج) در زیر سایه سار ایمان به ولایت و شهادت به امامت قرار دهد.

اشهد ان لا اله الا الله . اشهدُ انّ محمداً رسولُ الله .  اشهدُ انّ علیاً ولی الله.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۳
حبیب غفاری

نظرات (۱)

۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۴ نشسته خنده
خوشحال میشم به وبم بیابن 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی